توضیحات
ما از چه زمانی متوجه اهمیت انتخابها میشویم؟ از چه سنی درک میکنیم که داشتن یک گزینه، به معنی رها کردن گزینههای دیگر است؟ از کدام سالهای زندگی میفهمیم که با هر انتخابی که انجام میدهیم، با عبور از گزینههایی که آنها را انتخاب نکردهایم، همواره در گوشهی ذهن خود (به شکلی عذابآور) به محرومیت از آن گزینهها فکر میکنیم؟ این حس ناراحت کننده را در کدام موقعیت زندگی بیشتر و عمیقتر تجربه میکنیم؟
- وقتی در کودکی، در مقابل قفسههای سوپرمارکت، حق داریم (فقط) یکی از انواع شکلاتها را برای خودمان انتخاب کنیم؟
- وقتی در نوجوانی باید با توجه به بودجهی خرید، (فقط) یک نوع کفش یا لباس را در مقابل انبوه گزینههای چیده شده در ویترین فروشگاه انتخاب کنیم؟
- وقتی در اوج روزهای تحصیل و در مقابل مهمترین انتخاب تحصیلی، (فقط) یک رشته را برای معرفی خودمان به جامعه و حرفهای شدن در دنیای کار انتخاب میکنیم؟
- وقتی در جوانی برای انتخاب شریک زندگی، باید از میان تمام کسانی که میشناسیم، (فقط) یک نفر را برای تمام سالهای سخت و آسان و غم و شادی … انتخاب کنیم؟
- وقتی در میانسالی به خرید یک خانهی جدید، مهاجرت به یک کشور جدید، یا انتخاب یک موقعیت کاری جدید فکر میکنیم؟
- وقتی در کهنسالی به انتخاب شیوههای درمانی، یا شیوهی گذراندن سالهای بازنشستگی یا انتخاب یک مقصد برای مسافرت خانوادگی فکر میکنیم؟
در تمام این موقعیتها، هرچه تعداد گزینههای پیش رو افزایش مییابد، این وسوسه در ذهن پررنگتر میشود که ای کاش میشد گزینهای را انتخاب کرد که جمع تمام خوبیها را داشته باشد. این یعنی تمام خوبیهای تمام گزینههایی که امکان انتخاب آنها وجود داشت (و حتی وجود نداشت!) میتواند باعث دلزدگی و ملال خاطر فردی شود که دست به انتخاب زده است.